Ahmad yazdany

Ahmad yazdany
قلعه فیروزکوه

۱۳۹۳ دی ۵, جمعه

AddThis - Get likes, get shares, get followers

AddThis - Get likes, get shares, get followers





چون چشمۀ پاک و جاریِ کوهستان

راهی شده در دشت برایِ دلِ رود

از خرقۀ نفس شد تهی دنیایش

فارغ شده از عوالِمِ بودو نبود

جان لاله ،ولی به چهره آرام و صبور

حرف و سخنی بدون هر خار سرود

فرمود خدایِ شعر جشن است همه جا

خواهم که کنم با غزلش کشف و شهود

تبریک تولّد از برایش چه کم است

از اوست به ذاتِ هرغزل سِرّ وجود

۱۳۹۳ آذر ۲۷, پنجشنبه

seegaret سیگار


بزرگترین مانع موفقیت ، ترس از شکست است.

ْThe greatest barrier to success is the fear of failure.

احمدیزدانی
Ahmad yazdany
ahmad.yazdani13@gmail.com
http://www.deemeh.blogfa.com

سیگار ،سیگار، سوغات استعمار

داده ام دست به سیگارو مرا کرد ، اسیر

من اسیرش شدم و هست به پایم زنجیر

رفت خالی به سفر قاصدک و من تنها

روح شد مسخ زِ بدخواهی جادوگر پیر

همچو اگزوز پرِ دود است درون ریه ام

شده رنگم زِ سیاهی و تباهی چون قیر

بوی بد می دهم و زشت و سیاه دندانم

مردن و بودن من هیچ ندارد توفیر

ترک کردم دوسه بارو شده ام آلوده

چتر بر سر که زِاشکم نشودجان تحقیر

می کنم ترک بقدرت دگر این بار یقین

باید امروز کنم ترک ، شود فردا دیر.

۱۳۹۳ آذر ۲, یکشنبه

زاده شد در شهرِ دوری کودکی از گوش کَر

زاده شد در شهرِ دوری کودکی از گوش کَر










مردِ رِند
زاده شــد در شهـــرِ دوری کودکی از گـوش کَر
مَـــردُم ، آنجـــا داشتند از کودک و گوشش خبر
سالهــا همــــراهِ نامـــش این لقــــب همـــراهِ او
فعله گی میکردو میکَند بهرِ هـــرکس ، چــاه او
تاکه در آن سرزمین اوضاع عوض شُد ،ناگهان
جنــگ شـــد ، رفتند در آن جنگ از پیرو جوان
هرکسی شـــد کُشته یا مجروح ، حقوقی برقرار
قهــــرِمانِ کَـــر، برایِ پولِ مفتـــی ، بیقـــــــرار
رفت در مرکـــــز و خود را مـــردِ جنگی نام داد
دفتــــرو دستـــک نوشت و روزگارش کـــام داد
گفت ، من در انفجارِ نقطـــــه ای در مـــرزِ دور
از دو گوشم کَر شُدَم ،یـارو رفیقـــم گشــت کـور
رفت و آمدشد وَ او عنـــوانِ ســـربازی گـــرفت
با حقوق و مستمرّی ، شهــــر را بازی گـــرفت
تاکه نامش چاپ شـــــد در دفتــــــرو احـــوالِ او
خوانده شد از سویِ مـــردم قصّــه ها و حـالِ او
در ولایت گفتگـــو شــــد در خصـــوصِ نامِ وی
نیست او ، حتمـــاً کسِ دیگـــر بُـوَد همنـــامِ وی
پرس و جو شد ،حال و احوالِ تبـاهش آشــــکار
خورد تیپـــا رفت در ســـوراخِ خود با حــالِ زار
چــــون دروغــش آشکارو آبِرو از دسـت رفـت
رفــت از آن ســرزمین و نازِ او از شصت رفـت
شــــد دگـــــر ضــرب المثل آنجا برایِ سینـه ها
نقشه هایش شــــد تبـــــاه وشد سیـه پیشینه ها
بارِ کج ای نازنیــــن هـــرگــــز نبینـــد منــــزلی
گفت با بانگِ بلنــد این حـــرف را صــاحبــــدلی
با قناعت گـــــر به سهم و قسمــتِ کــــم ساختی
پادِشــــاهِ خــــود شـــدی، دیگـــر نداری کاستی
هرچه هستی تو همانی ،رنجِ بیهوده خطاســـت
دردو داغِ دردمندان از طمـــع راهـش جداســت
احمدیزدانی
(کوتوال)

۱۳۹۳ مهر ۲۳, چهارشنبه

گندمزار


بویِ باران، موجِ گندمـــــــزار ،حرفش را نزن
در کنارت تا سحر بیــــــدار ، حـــرفش را نزن
آتشِ لبهــــای زنبــــق ،بویِ یاس و باغــــــچه
اشک و لبخنـــدو سپس دیدار ، حرفش را نزن
بسترِ چــون آتش و پروانه و شمــــع و غـــزل
عالمی حرف وسخن ،گفتار ، حــــرفش را نزن
در تمــــــامِ عالــــم رویا ،ســــــه تارو نایِ من
پنجه در تارو غـــــــمِ اشعار ،حـــرفش را نزن
هِی صدا پشتِ صدا ،پشتِ صــــدا ،میـــخوانَدَم
میشوم از خوابِ خوش بیدار ، حرفش را نزن
احمدیزدانی(کوتوال)
 

۱۳۹۳ مهر ۱۸, جمعه

طنز ابله



طنز ابله

گفت ابله به مــردِ دانشمنـــد

بسته ام راهِ خانه بر کـــودن

فکرکرد مردِ عالِم و خنـــدید

میروی خود زِ پنجره ،حتماً

احمدیزدانی

اشعار احمدیزدانی(کوتوال) را بخوانید.


طنز هوو


طنز هوو

دیــد ارّه ، ندیـده بــود  چـــاقـــــو

مــات مــاند از نگاهِ ســــردش او

گفـــــــت فــــــرزنـد با پدر روزی،

چیست این؟اسم آن به من تو بگو

پـــدر او را معــــــرّفی فــــرـــــود

گفت این ارّه ایسـت کـــودک خـــو

درنیــــامــــد هنـــــوز دندانــــــش

می شــــود او برایِ ارّه ، هـــــووُ.
احمدیزدانی

#ارّه
#چاقو


http://www.deemeh.blogfa.com
firouzkooh.blogsky.com


طنزِ نان و پنیر

طنز،از گوتوال خندان(احمدیزدانی)


دل شـــاد ، به سفـــره بود نانی و پنیــر

می خوردم از آن و این شکم میشد سیر

اکنون شده لوکس و رزقِ اربابان است

دیگـــر نخورد پنیــــر شاعـــر و فقیـــر.

رهبر نازنین

بمناسبت هفتۀ ولایتاشعار کوتوال را بخوانیدkootevall

ای رهبـــرِ نازنیـــنِ من ،عرض سلام
ای قُلّۀ عقـل و دینِ من ،عرض سلام
سالارِ تمـــامِ لحظــه هائیـــدو زمــان
خورشیـــدِ وجودتان بتـــابد مــــــادام
عالم همه غرقِ اشک و آه از شیطان
از غـــزّه و بیروت و فلسطین ،تا شام
می غــرّدو می درد زِ اطفـــال و زنان
ترسش همه از شمــا و آیات عــظام
ایـــــرانی و ایــران زِ وجـــــودِ قـــرآن
همــچون دژِ مستــحکمِ عالـــم ، آرام
هستید ، نباشـــد خبـــر از استبـــداد
ماندست سخن زِ حضرتِ شخصِ امام
ایشـــان و شمـــا به مـــا تعلّق دارید
هرلحظه درود بر ره و رسم و مــــرام.
احمدیزدانی(کوتوال)



۱۳۹۳ شهریور ۲۰, پنجشنبه

شیرو شغال

طنزی،

از دفتر کوتوال خندان احمدیزدانی

شیری به ملاقات شغالی بی عار
تا دفتر او رفت ز روی اجبار
اوضاع زمانه بود وارو و شغال
شدمصدرِ کارو بارِ جنگل و شکار
در پشت در اطاق او ، واویلا
ارباب رجوع و انتظارو آزار
تعریف همه شغال بودو هنرش
گفتندو شنیدند ز حسنش بسیار
یک تابلو به در نصب که در آن میگفت
تشریف ندارد از فراوانی کار
خندید جناب شیرو با تندی گفت
ای اوف به زمانه ی چنین لاکردار
وقتی که خودش نیست یقیناً دارد
با جنّ وپری میکند اکنون دیدار
باید که بفکر خشتکی دیگر بود
او نیست برای پای ماها، شلوار

(کوتوال خندان)

۱۳۹۳ شهریور ۹, یکشنبه

مادرِ یک عالمه دل

ای مادر یک شهر ،نه ،یک عالمهِ دل

چشمان به رهِ جمعه و حل مشکل

داری تو نظر به خاکساران خودت

خاکی که به آب چشم میماند، گِل.

دنیای عجیبیست زر و زور حاکم

بایدتو بیایی که شود دین کامل

هرچند که ظاهراً ترقّی کردیم

در غیبت عاقلیم مشتی جاهل

هر جمعه من و شهر بخود میپیچیم

آیا تو بیایی و بدانی قابلّ
احمدیزدانی

۱۳۹۳ تیر ۲۱, شنبه

دنیا،جوان،شیخ،الطاف،کیش


دنیایِ من اندازه ی من ،مالِ تو ، تو

باید که بنا شود جهانی از نو

تا آنکه همه به قدّو اندازه ی هم

گندم ندهد برادرم حاصل  ، جو



گاهی خوش و گه زِ دستِ خود دلگیریم

یک چند صباح جوان و عمری پیریم

خوشحال دلی که چشم جانش باز است

یک نقطه و بیشمارها تعبیریم.
(کوتوال)

شیخ است و به وعظ و خطبه اش می نازد

چون گرم شود به آسمان می تازد

او غافل از آنکه ذاتِ حق با منبر

هر کس که مُوحّد است را می سازد

(کوتوال)

هم گریه و هم خنده زِ الطافِ خداست

بی گریه به من بگو تو که خنده کجاست؟

هر عنصرِ بودنی که در عالم هست

بر اصل و اساسِ حکمتی پا برجاست.
(کوتوال)

کافر همه را به کیش خود پندارد

مومن همه را برادرش انگارد

این رسم زمانه است و تردید مکن

هر تخم که در زمین رود بار آرد.
(کوتوال)

۱۳۹۳ تیر ۲۰, جمعه


گر ببارد به سرم سنگ و شود زهرم کام

من بدهکارِ تو هستم ،نه طلبکار نظام

یادِ من هست در این کشور و بازار و چو آن

چه خبر بود زِ زشتی و جنایت، فرجام

مستشارانِ زِ شیطان همه در بد مستی

علما گوشه ی تبعیدو به زندان ،  ناکام

بوده بازیچه ی دستِ دُوَلِ بیگانه

شاه در کشور شیعه و به قلبِ اسلام

دَمِ پاک و نفسِ حضرت روح الهی

کرده برپای ترا ،قدرِ تو دانیم ، تمام.
(کوتوال)

۱۳۹۳ تیر ۱۵, یکشنبه

ابله

گفت ابله به مردِ دانشمند
بسته ام راه خانه بر کودن

فکر کرد مردِ عالِم و خندید
میروی خود زِ پنجره، حتماً
کوتوال

۱۳۹۳ تیر ۲, دوشنبه

خنجر


موسی (قصص قرآن)


چشمان تو


چشمان تو طعنه ای به چشــم دریاست

آغوش تو پهنه ی همه خـــوبی هاست

بگشا تو دو چشم خویش تا غرق شوم

مرگ من عاشق زِ نگاهــــت زیباســت

Busting the Mehrabian Myth

۱۳۹۳ خرداد ۳۱, شنبه

بیگناه


در شبی سرد و سیاه ،من متّهم ،من بیگناه،بر شانه هایم کوه غم

بیخبــراز ادّعــــا،پاک و مبــــرّا ، روبرویم بازجو با یک نفر

حکم صادر بود وزندان وشکنجه قطعی وجرمم یقین بر مدّعی

دست ها را بسته بودند ودهان پرناسزا ، بر آبرویم حمله ور

یکنفر خودقاضی و خود شاکی وخود مدّعی ،درجایگاه امرو نهی 

آن یکی دیگر گزارشگر،مسلمانتــر ز پیغمبــر،چو آتش شعله ور

دست در دست هم ومن زیر پا ،آنان مصمّمم،خشمگین و پربلا

گفت قاضی،یا سلاحت را بده یا تیر باران می کنم حتماً ترا

تازه فهمیدم ،چرا دست مرا بستند؟موضوع چیست ؟باقی ماجرا

مست چشمان عدالت پرور مولا شدم،حقّ سخن کردم ادا

گفتم ای قاضی ،سلاحی که از آن دم میزنی، در روزگار انقلاب

کرد خدمت ها ،نظامم مستقر شد،از چه اکنون می کنی دزدم خطاب

آمد آنشب از سروش غیب بر من یک ندا از آسمان در آن فضا

نیست تدبیری برای کردۀ خود،باش ساکت،تاببینم می کند کاری خدا

آتش آنشب هستی ام را سوخت ،خاکسترشدم،باباد رفتم سوی دیگر

هرچه گویم حرف باشد،حال من تنها کسی داندکه خاکش رفت برسر

من به زندان رفتم و فریاد مظلومیّتم بالا  گرفت و بار دیگر

آمد از سوی خدایم قاصدی از ره، نجاتم داد چون صد بار دیگر.

کشتی ازطوفان گذشت وشب گذشت وغرق امنیّت همه کشتی نشینان

روزگارمن گذشت وخاطراتی مانده از خوب و بدِ هستی به دوران.
 احمدیزدانی

خشک و ترد

در شبی ســرد وسیاه مــن بیگناه و متّهـــم  ،در روبرویم بستــه ،در
بی خبـــر از ادّعـــا،پاک و مبــرّا از گنــاه ، دارم به پا خــــونم هـــدر
حکــم صـادر بود وزندان و شکنجه قطعی و جـــرمم یقین بر قاضیان
راههـا را بستــه بودندو دهان پر ناسـزا و حمله ور بر آبرویم دو نفر
یک نفر خود قاضی و خود شاکی و خود مدّعی در جایگاه خیر و شر
آن یکی دیگــر گـــزارشگــر،مسلمان تر زِ پیغمبر ،چو آتش شعله ور
آتشش دامـــن گرفت و ســوختــم مــن بیگنــاه از شعلۀ ســوزنده اش
بار الهـــا دور کــن از خشـم شیطان مردمت را تا نسوزد خشک و تر

احمد یزدانی

مهر دوست


از مهــــر تو ای دوســـت شـــــدم شــرمنــــده

هم دوستی هم دشمنی از اوست ،شدم شرمنده

وقتی که ز مهــــر خود مــــرا خواندی دوست

دل بستۀ آن سلسلۀ موسـت ، شــــدم شرمنــده
93/3/31
Tehran

خندان


از مهر تو ای یار، دلم خندان شد

از لذّت دیدار ، دلـــم خنــــدان شد

شب چادر آرامشِ خود گستردست

با یاد تو بیدار ، دلم خنـــــدان شد.
93/3/31

معرّفی خودم ، خودِ خودم.

بنام خدا

گـوشه ای دارم در ،ســـــرزمیـــــن پدری
شــــادمـــانم از آن ،گـــــذری و نظـــــری
هستـــــم آرام و رهـــا ، از هیاهو و جدال
راحتــــــــم از دنیـــــا و تمنّـــــا و خیــــال
حــــال خــــوبی دارم ، صبـــح برمیخیــزم
تن و روحــــم را در ،قبـــله می انگیــــزم
همسرم بیداراست ،چای و صبحانه براست
سفـرۀ کوچک دل ،غرق خوبی و صفاست
مــــن و او از آغاز ، همــــرهِ هم بودیـــم
یاورِ هـــم وقــــت ، شـــادی و غــم بودیم
نیست یک خاطـره در ،ذهنِ من از ایشان
که شــود رنجیـــده ، روح و تن از ایشان
هـرچه مـــن میگفتـــم ، او وفا میـــورزید
هـر چه را او می گفت ، به بها می ارزید
کــار او فرهنگیست ،همـــۀ دلخوشـی اش
انتقــــــال دانـــش ،سختـــی و راحتـی اش
ثمــــــر بـودن مــــا ،حاصلــــش فرزندان،
راضیــــم از آنان ،شادمــــان از ایشــــان
از جوانی و شروع،مــی نمـــودم آغــــــاز
کار خــــود با نامـــش ، خالق بنــده نواز
با قلـــم ،بادفتــــر ،آشنـــــا بـــودم مـــــن
می سرودم من شعر ،هـر کجا بودم مـــن
مـــانده از اشعــــــارم ،در دل فـــــرزندان
همســـرم هـــم گـــاهـــــی ،یاد دارد از آن
عشق من ایران است ،من در آن میگردم
دل به هر گوشـــۀ آن ،باسفـــر می بنـــدم
ثروت بسیـــار است ،با قنــــاعت با مـــن
شاه خود همچو گداست،بی قناعت حتمـــاً
از تظاهــر دلخور،ســــاده و دلشــــــــادم
هــــرچه دستــــم آمـــد،بی تملّـــــــق دادم
راضیــم از عمرم، صبر دارم و شکیــــب
وقـــت نهضـــت بودم ،راهی راه حبیــــب
کار مــــن فکری بود ، وَ هــــدایت کردن
بولـــدوزر بود ابزار ،در حمــــایت کردن
مـــــدّتی بالابــــر ،جــــرثقیـــــل و بنــــدر
حمـــل و نقل سنگین،این پس از آن دیگر
جسم من دید آسیـــب ، روح مـن بالنـــده
حاصلش رزق حلال ،هستــــم از آن زنده
در شمـــال کشـــــور،آب و ملکــــی دارم
در زمینــــم آنجــــا ،بـــذر دل مــــی کارم
شیعه هستم تقلید ،از ولی اصل مــن است
هر چه را فرماید،نقطۀ وصـل مــــن است
رهبـــرم قــــرآن است،او چـــراغ راهـــم
بر امام عصــــرم ،منتظــــر ،همـــراهـــم
عشق مـــن انســان هــا،از تمــام اقـــوام
سنّی و شیعـه یکی،هردوشان از اســـلام
اعتقـــادم این است،زندگی شیرین اســـت
رنج وشادی با هم ، لذّتش در این اســـت

احمدیزدانی
93/3/31
فیروزکوه


۱۳۹۳ خرداد ۳۰, جمعه

افیون

همنشینی تو گل ، روح مرا چون افیون

ساخت با معجزه از بی سروپائی قارون

گر نبودی تو ، همه هستی من بود فنـــا

دود بوده است همه داشته هایم  ، اکنون

شاه حسینی که به او تاخت سپاهِ اشـرف

شده تسلیم به پستی و گرفتـــــار جنـــون

تو ،اگر ترک کنی ،یاکه بگیری مهرت

سر به صحرازده،آوارۀ دشت و هامون

تا تو هستی و من از دور ترا می بینـــم

به همیــن راضیم و شادیم از حد بیرون

احمدیزدانی

فلاکت


شــرم می بارد از در و دیوار

از چنین صحنه های رقّت بار

در امیدم که ریشــه کـن گردد

ثروت اندوزی فــــلاکــت بار

معرّفی


بنده ی عشقم وچون بافته ی کاشانم

تنگه ی واشیم و پسته ی رفسنجانم

برج میلاد نگاهم به جهان انسانیست

تخت جمشید منم،گوشه ای از ایرانم


کوتوال(احمدیزدانی)
93/3/1
تهران