Ahmad yazdany

Ahmad yazdany
قلعه فیروزکوه

۱۳۹۳ خرداد ۳۱, شنبه

بیگناه


در شبی سرد و سیاه ،من متّهم ،من بیگناه،بر شانه هایم کوه غم

بیخبــراز ادّعــــا،پاک و مبــــرّا ، روبرویم بازجو با یک نفر

حکم صادر بود وزندان وشکنجه قطعی وجرمم یقین بر مدّعی

دست ها را بسته بودند ودهان پرناسزا ، بر آبرویم حمله ور

یکنفر خودقاضی و خود شاکی وخود مدّعی ،درجایگاه امرو نهی 

آن یکی دیگر گزارشگر،مسلمانتــر ز پیغمبــر،چو آتش شعله ور

دست در دست هم ومن زیر پا ،آنان مصمّمم،خشمگین و پربلا

گفت قاضی،یا سلاحت را بده یا تیر باران می کنم حتماً ترا

تازه فهمیدم ،چرا دست مرا بستند؟موضوع چیست ؟باقی ماجرا

مست چشمان عدالت پرور مولا شدم،حقّ سخن کردم ادا

گفتم ای قاضی ،سلاحی که از آن دم میزنی، در روزگار انقلاب

کرد خدمت ها ،نظامم مستقر شد،از چه اکنون می کنی دزدم خطاب

آمد آنشب از سروش غیب بر من یک ندا از آسمان در آن فضا

نیست تدبیری برای کردۀ خود،باش ساکت،تاببینم می کند کاری خدا

آتش آنشب هستی ام را سوخت ،خاکسترشدم،باباد رفتم سوی دیگر

هرچه گویم حرف باشد،حال من تنها کسی داندکه خاکش رفت برسر

من به زندان رفتم و فریاد مظلومیّتم بالا  گرفت و بار دیگر

آمد از سوی خدایم قاصدی از ره، نجاتم داد چون صد بار دیگر.

کشتی ازطوفان گذشت وشب گذشت وغرق امنیّت همه کشتی نشینان

روزگارمن گذشت وخاطراتی مانده از خوب و بدِ هستی به دوران.
 احمدیزدانی

خشک و ترد

در شبی ســرد وسیاه مــن بیگناه و متّهـــم  ،در روبرویم بستــه ،در
بی خبـــر از ادّعـــا،پاک و مبــرّا از گنــاه ، دارم به پا خــــونم هـــدر
حکــم صـادر بود وزندان و شکنجه قطعی و جـــرمم یقین بر قاضیان
راههـا را بستــه بودندو دهان پر ناسـزا و حمله ور بر آبرویم دو نفر
یک نفر خود قاضی و خود شاکی و خود مدّعی در جایگاه خیر و شر
آن یکی دیگــر گـــزارشگــر،مسلمان تر زِ پیغمبر ،چو آتش شعله ور
آتشش دامـــن گرفت و ســوختــم مــن بیگنــاه از شعلۀ ســوزنده اش
بار الهـــا دور کــن از خشـم شیطان مردمت را تا نسوزد خشک و تر

احمد یزدانی

مهر دوست


از مهــــر تو ای دوســـت شـــــدم شــرمنــــده

هم دوستی هم دشمنی از اوست ،شدم شرمنده

وقتی که ز مهــــر خود مــــرا خواندی دوست

دل بستۀ آن سلسلۀ موسـت ، شــــدم شرمنــده
93/3/31
Tehran

خندان


از مهر تو ای یار، دلم خندان شد

از لذّت دیدار ، دلـــم خنــــدان شد

شب چادر آرامشِ خود گستردست

با یاد تو بیدار ، دلم خنـــــدان شد.
93/3/31

گوشه ای دارم من در زمین پدری

بنام خدا

گـوشه ای دارم در ،سرزمین پدری
شادمانم از آن ،گذری و نظری
هستم آرام و رها ، از هیاهو و جدال
راحتم از دنیا و تمنّا و خیال
حال خوبی دارم ، صبح برمیخیزم
تن و روحم را در ،قبله می انگیزم
همسرم بیداراست ،چای و صبحانه براست
سفـرۀ کوچک دل ،غرق خوبی و صفاست
من و او از آغاز ، همرهِ هم بودیم
یاورِ هم وقت ، شادی و غم بودیم
نیست یک خاطـره در ،ذهنِ من از ایشان
که شــود رنجیده ، روح و جانم با آن
هـرچه من میگفتم ، او وفا میورزید
هـر چه ایشان می گفت ، به بها می ارزید
کار او فرهنگی ،همه ی دلخوشـی اش
انتقال دانش ،سختی و راحتی اش
ثمر بودن ما ،حاصلش فرزندان،
راضیم از آنان ،شادمان از ایشان
از جوانی هر روز می نمودم آغاز
کار خود با نامش ، خالق بنده نواز
با قلم  بادفتر آشنا بودم من
می سرودم اشعار ،هـر کجا بودم من
مـــانده از اشعارم ،در دل فرزندان
همسرم هم گاهی ،یاد دارد از آن
عشق من ایران است ،من در آن میگردم
دل به هر گوشۀ آن ،باسفر می بندم
ثروت بسیار است ،با قناعت با من
شاه خود همچو گداست  بی قناعت حتماً
از تظاهر دلخور،ساده و دلشادم
هرچه دستم آمد،بی تملّق دادم
راضیم از عمرم، صبر دارم و شکیب
وقت نهضت بودم ،راهی راه حبیب
کار من فکری بود ، وَ هدایت کردن
بولدوزر بود ابزار ،در حمایت کردن
مدّتی بالابر ،جرثقیل و بندر
حمل و نقل سنگین،این پس از آن دیگر
جسم من شد زخمی روح من بالنده
رزق من پاکیزه ،هستم از آن زنده
در شمال کشور،آب و ملکی دارم
زیر باران آنجا بذر دل می کارم
شیعه هستم تقلید از ولی اصل من است
هر چه را فرماید نقطۀ وصـل من است
رهبرم قرآن است چون چراغ راهم
بر امام عصـرم عاشق و همـراهم
عشق من انسان ها از تمام اقوام
سنّی و شیعه یکی،هردوشان از اسلام
اعتقادم این است،زندگی شیرین است
رنج وشادی با هم ، لذّتش در این است .

احمدیزدانی
93/3/31



۱۳۹۳ خرداد ۳۰, جمعه

همنشینی تو گل روح مرا چون افیون

همنشینی تو گل ، روح مرا چون افیون

ساخت با معجزه از بی سروپائی قارون

گر نبودی تو همه هستی من بود فنا

دود گردیده همه داشته هایم   اکنون

شاه حسینی که به او تاخت سپاهِ اشرف

شده تسلیم به پستی و گرفتار جنون

تو اگر ترک کنی یاکه بگیری مهرت

سر به صحرازده آوارۀ دشت و هامون

تا تو هستی و من از دور ترا می بینم

به همین راضیم و شادیم از حد بیرون

شرم می بارد از در و دیوار

شــرم می بارد از در و دیوار
با تماشای وضع رقّت بار
آرزویم که ریشــه کـن گردد
دیدن وضع زشت و ناهموار .

ثروت اندوزی فــــلاکــت بار

تنگه ی واشیم و گردنه ی حیرانم


تنگه ی واشیم و گردنه ی حیرانم
مستی نیمه شب و ذکر سحرگاهانم
ناز آواز بنانم هنر فرشچیان
شعر پروین و فروغم قدح قوچانم
غزل حافظم و مثنوی مولانا
کوتوالم من و از خطّه ی کوهستانم
می خوری باده فروشم دل عاشق دارم
بنده ای منتظرم کولی سرگردانم
برج میلاد نگاهم به جهان انسانیست
تخت جمشیدم و هرگوشه ای از ایرانم .

احمدیزدانی  ( کوتوال )
93/3/1
تهران