همانطور که از نامش پیداست ،اینجا وبلاگی برای انتشار اشعار طنز میباشد از لودگی و لطیفه های مستهجن دلخورم ، تلاش میکنم تا نوعی طنز طنّازانه که قابل ارائه در خانواده ها و جمعهای دوستانۀ متشخّص باشد را ارائه دهم ، در فرصتهای به وجود آمده اشعار غیر طنز را کار میکنم .
۱۳۹۸ اسفند ۲۹, پنجشنبه
کشیده ما کرونا را به غل و در زنجیر
تمامِ وزن عالم روی شانه دارم و راهی ،
شَوَم از شهر خود ، شاید که از دل برکشم آهی
کنون شعر دیارم مانده در غربت و مهجور است
هرآنکس شاعری داند و باشد در سخن ، داهی
رفیقان نارفیقان بوده در دل آتشی برپاست
نبودم ارزشی یا اعتباری ، قدرِ یک کاهی
تعارف بود از رندان و از من ، مهرورزیدن
زمانی یافتم خود را که بودم در تهِ چاهی
ستون پنجم دشمن میان لشکر من بود
کجا یک ذرّه قدرت بهر تصمیمی و همراهی؟
بخودخواهی نهاده دست در دستان که آب و رو
به یغما برده و خندیده در خلوت به گهگاهی
شدم بازیچه ی یک لشکر از سرباز ورزیده
رَوَم از کشورم تبعید ،نباشم شاهِ خودخواهی
دگر کافیست شِکوِه،میشوم راهی که شاید هم
کنم در گوشه ی خود با قلم از شعر خونخواهی .
حریص
پیرمردی حریص و بد احوال
هنرش جمع کردن اموال
وقت بیماری از خدایش خواست
که بده بازهم کمی از مال
تا که برخاستم زبستر من
نشوم بازهم خراب احوال
تا زمانی که پیر گشتم من
ببرم اندی ز مالم حال ،
آمد از ره اجل به او فرمود
دیر شد ، موسم است وقت زوال
داده شد آنهمه به تو اخطار
که نکن جمع از حرام و حلال
نشنیدی و کرده ای کارت
کرده ای زندگی به آن منوال
حال پایان عمر تو آمد
نیست سهمی برایت از اقبال
تازه اکنون در اوّل راهی
میکند آخرت تو را بد حال
کرده ای آنچه را که تو با خود
حاصلش گشت مرگ و اضمحلال
هیچ عاقل چنین که کردی تو
نکند ای اسیر جاه و جلال
خوردنش مال وارث است و جواب
می کند قامت الف را دال
هرکسی نشنود سخن ، روزی
میشود وقت پاسخ خود لال .
برچسبها:
آخرت,
پیرمرد,
حرص,
مال و منال
مکان:tehran
Tehran, Tehran Province, Iran
تمامِ وزن عالم روی شانه دارم و راهی ،
شَوَم از شهر خود ، شاید که از دل برکشم آهی
کنون شعر دیارم مانده در غربت و مهجور است
هرآنکس شاعری داند و باشد در سخن ، داهی
رفیقان نارفیقان بوده در دل آتشی برپاست
نبودم ارزشی یا اعتباری ، قدرِ یک کاهی
تعارف بود از رندان و از من ، مهرورزیدن
زمانی یافتم خود را که بودم در تهِ چاهی
ستون پنجم دشمن میان لشکر من بود
کجا یک ذرّه قدرت بهر تصمیمی و همراهی؟
بخودخواهی نهاده دست در دستان که آب و رو
به یغما برده و خندیده در خلوت به گهگاهی
شدم بازیچه ی یک لشکر از سرباز ورزیده
رَوَم از کشورم تبعید ،نباشم شاهِ خودخواهی
دگر کافیست شِکوِه،میشوم راهی که شاید هم
کنم در گوشه ی خود با قلم از شعر خونخواهی .
ترامپ عوضی
چون سگ هار ترامپ عوضی
گرگ مکّار ترامپ عوضی
کرونا ساخت بلا شد بخودش
بر سر دار ترامپ عوضی .
تمامِ وزن عالم روی شانه دارم و راهی ،
شَوَم از شهر خود ، شاید که از دل برکشم آهی
کنون شعر دیارم مانده در غربت و مهجور است
هرآنکس شاعری داند و باشد در سخن ، داهی
رفیقان نارفیقان بوده در دل آتشی برپاست
نبودم ارزشی یا اعتباری ، قدرِ یک کاهی
تعارف بود از رندان و از من ، مهرورزیدن
زمانی یافتم خود را که بودم در تهِ چاهی
ستون پنجم دشمن میان لشکر من بود
کجا یک ذرّه قدرت بهر تصمیمی و همراهی؟
بخودخواهی نهاده دست در دستان که آب و رو
به یغما برده و خندیده در خلوت به گهگاهی
شدم بازیچه ی یک لشکر از سرباز ورزیده
رَوَم از کشورم تبعید ،نباشم شاهِ خودخواهی
دگر کافیست شِکوِه،میشوم راهی که شاید هم
کنم در گوشه ی خود با قلم از شعر خونخواهی .
مرگ کرونا
بوده کرونا سوار یک جیپ
من بوده جلو و او به تعقیب
گولش زده است ترامپ نامرد
مانند بهشت و قصّه ی سیب
در رفته به سوی کوهساران
با الکل و ماسک مفت و ارزان
چشمم همه بود آب دریا
یک شیرجه و غیب گشته در آن
در زندگی جدید هر روز
با دست تمیز و شسته با سوز
گفتم کرونا ، شنیده پاسخ
کشتید مرا گروه مرموز
دنیا همه زیر امر و فرمان
از ترس منند اشک ریزان
خندیده شما و جوک بسازید
صفر یک طلب من است از ایران
حمله به همه دیار کردم
پُز داده ام و قمار کردم
ترسیده فقط ز خنده هاتان
از دست شما فرار کردم
دارم سخنی به شخص شیطان
شاشیده ام آی ترامپ نادان
من گفته تو هم شنیده امّا
دیدن بود اصل و بیخ و بنیان
خندیده و جوک بیان نمودند
خود را به صفا جوان نمودند
تصمیم بدی گرفته آنها
مرگ کرونا بیان نمودند .
تمامِ وزن عالم روی شانه دارم و راهی ،
شَوَم از شهر خود ، شاید که از دل برکشم آهی
کنون شعر دیارم مانده در غربت و مهجور است
هرآنکس شاعری داند و باشد در سخن ، داهی
رفیقان نارفیقان بوده در دل آتشی برپاست
نبودم ارزشی یا اعتباری ، قدرِ یک کاهی
تعارف بود از رندان و از من ، مهرورزیدن
زمانی یافتم خود را که بودم در تهِ چاهی
ستون پنجم دشمن میان لشکر من بود
کجا یک ذرّه قدرت بهر تصمیمی و همراهی؟
بخودخواهی نهاده دست در دستان که آب و رو
به یغما برده و خندیده در خلوت به گهگاهی
شدم بازیچه ی یک لشکر از سرباز ورزیده
رَوَم از کشورم تبعید ،نباشم شاهِ خودخواهی
دگر کافیست شِکوِه،میشوم راهی که شاید هم
کنم در گوشه ی خود با قلم از شعر خونخواهی .
مست مست
دل شده چون کوچه ی بن بست و تو
رد نشدی هرگز از این کوچه مست
کن کرونا را تو بهانه ، بزن
یک دو تا گیلاس که کنی مست مست
میزنم هر روزه به یاد تو من
پرسه به دنیای تو در دوردست
تا به کجا میری و من پشت سر
در دل دریای تو پارو به دست
مطمئنم با منه افکار تو
فکر تو دست من دلخسته بست
غرق خیال تو و در انتظار
سینه ی من منتظرت بود و هست
عشق منی عشق منی عشق من
بی تو پُرم از غم و درد شکست .
.
تمامِ وزن عالم روی شانه دارم و راهی ،
شَوَم از شهر خود ، شاید که از دل برکشم آهی
کنون شعر دیارم مانده در غربت و مهجور است
هرآنکس شاعری داند و باشد در سخن ، داهی
رفیقان نارفیقان بوده در دل آتشی برپاست
نبودم ارزشی یا اعتباری ، قدرِ یک کاهی
تعارف بود از رندان و از من ، مهرورزیدن
زمانی یافتم خود را که بودم در تهِ چاهی
ستون پنجم دشمن میان لشکر من بود
کجا یک ذرّه قدرت بهر تصمیمی و همراهی؟
بخودخواهی نهاده دست در دستان که آب و رو
به یغما برده و خندیده در خلوت به گهگاهی
شدم بازیچه ی یک لشکر از سرباز ورزیده
رَوَم از کشورم تبعید ،نباشم شاهِ خودخواهی
دگر کافیست شِکوِه،میشوم راهی که شاید هم
کنم در گوشه ی خود با قلم از شعر خونخواهی .
کتک خوردن کرونا
آمد کرونا به قصد تخریب
ما بوده جلو و او به تعقیب
برگشته و حمله کرده او را
چاقو زده خورده مثل یک سیب
🤪#کوتوال_خندان
تمامِ وزن عالم روی شانه دارم و راهی ،
شَوَم از شهر خود ، شاید که از دل برکشم آهی
کنون شعر دیارم مانده در غربت و مهجور است
هرآنکس شاعری داند و باشد در سخن ، داهی
رفیقان نارفیقان بوده در دل آتشی برپاست
نبودم ارزشی یا اعتباری ، قدرِ یک کاهی
تعارف بود از رندان و از من ، مهرورزیدن
زمانی یافتم خود را که بودم در تهِ چاهی
ستون پنجم دشمن میان لشکر من بود
کجا یک ذرّه قدرت بهر تصمیمی و همراهی؟
بخودخواهی نهاده دست در دستان که آب و رو
به یغما برده و خندیده در خلوت به گهگاهی
شدم بازیچه ی یک لشکر از سرباز ورزیده
رَوَم از کشورم تبعید ،نباشم شاهِ خودخواهی
دگر کافیست شِکوِه،میشوم راهی که شاید هم
کنم در گوشه ی خود با قلم از شعر خونخواهی .
رجز خوانی ویروس کرونا
عقل اگر بود وطن را غم بن بست نبود
کرونائی که برایش بکند مست نبود
عقل اگر بود همه باهم و همدل بودیم
این مرض مثل شفا یکدل و یکدست نبود
عقل اگر بود نمی رفت کسی در جاده
شخص ویروس چنین غرّه و بدمست نبود
عقل اگر بود جهان وحدت ما را میدید
یک تردّد که خطر دارد و بد هست نبود
عقل اگر بود نبودیم سوار کشتی
و به غرقش هنر و بی هنر همدست نبود
عقل اگر بود یکی بوده همه چون یک مشت
جراتی تا که بماها بزند دست نبود
عقل اگر بود نمی خواند رجز یک ویروس
خوره روح و روان بیشرف و پست نبود
بازهم شکر خدا ، جای تشکّر باقیست
وضع ما بدتر از اینی که کنون هست نبود !
#کوتوال_خندان
تمامِ وزن عالم روی شانه دارم و راهی ،
شَوَم از شهر خود ، شاید که از دل برکشم آهی
کنون شعر دیارم مانده در غربت و مهجور است
هرآنکس شاعری داند و باشد در سخن ، داهی
رفیقان نارفیقان بوده در دل آتشی برپاست
نبودم ارزشی یا اعتباری ، قدرِ یک کاهی
تعارف بود از رندان و از من ، مهرورزیدن
زمانی یافتم خود را که بودم در تهِ چاهی
ستون پنجم دشمن میان لشکر من بود
کجا یک ذرّه قدرت بهر تصمیمی و همراهی؟
بخودخواهی نهاده دست در دستان که آب و رو
به یغما برده و خندیده در خلوت به گهگاهی
شدم بازیچه ی یک لشکر از سرباز ورزیده
رَوَم از کشورم تبعید ،نباشم شاهِ خودخواهی
دگر کافیست شِکوِه،میشوم راهی که شاید هم
کنم در گوشه ی خود با قلم از شعر خونخواهی .
همیاری کن
شرمنده نشو رفیق من کاری کن
درمان مرض به فنّ همکاری کن
فرصت کم و درد کشورم بسیار است
همدردی و همراهی و هم یاری کن
تمامِ وزن عالم روی شانه دارم و راهی ،
شَوَم از شهر خود ، شاید که از دل برکشم آهی
کنون شعر دیارم مانده در غربت و مهجور است
هرآنکس شاعری داند و باشد در سخن ، داهی
رفیقان نارفیقان بوده در دل آتشی برپاست
نبودم ارزشی یا اعتباری ، قدرِ یک کاهی
تعارف بود از رندان و از من ، مهرورزیدن
زمانی یافتم خود را که بودم در تهِ چاهی
ستون پنجم دشمن میان لشکر من بود
کجا یک ذرّه قدرت بهر تصمیمی و همراهی؟
بخودخواهی نهاده دست در دستان که آب و رو
به یغما برده و خندیده در خلوت به گهگاهی
شدم بازیچه ی یک لشکر از سرباز ورزیده
رَوَم از کشورم تبعید ،نباشم شاهِ خودخواهی
دگر کافیست شِکوِه،میشوم راهی که شاید هم
کنم در گوشه ی خود با قلم از شعر خونخواهی .
ترک سخن شرور کردم
من از کرونا عبور کردم
با خنده و دست زور کردم
کردم سه طلاقه نفرتم را
دفنش به میان گور کردم
تا کی بدهم به این و آن فحش
ترک سخن شرور کردم
عالم همه زنده بوده باشند
معنای کلام نور کردم
تمامِ وزن عالم روی شانه دارم و راهی ،
شَوَم از شهر خود ، شاید که از دل برکشم آهی
کنون شعر دیارم مانده در غربت و مهجور است
هرآنکس شاعری داند و باشد در سخن ، داهی
رفیقان نارفیقان بوده در دل آتشی برپاست
نبودم ارزشی یا اعتباری ، قدرِ یک کاهی
تعارف بود از رندان و از من ، مهرورزیدن
زمانی یافتم خود را که بودم در تهِ چاهی
ستون پنجم دشمن میان لشکر من بود
کجا یک ذرّه قدرت بهر تصمیمی و همراهی؟
بخودخواهی نهاده دست در دستان که آب و رو
به یغما برده و خندیده در خلوت به گهگاهی
شدم بازیچه ی یک لشکر از سرباز ورزیده
رَوَم از کشورم تبعید ،نباشم شاهِ خودخواهی
دگر کافیست شِکوِه،میشوم راهی که شاید هم
کنم در گوشه ی خود با قلم از شعر خونخواهی .
شعرهای بند تنبانی
شهر ما از عمق جانش گریه کرد
از ستم بر شاعران جان ما
غیرِ شاعر هرکه عرض اندام کرد
نخبه خواندند خویش چوپانان ما
گفته شد با من که تا فکری کنم
من بیانی کرده از رندان ما
گفته قبلاً از چنین وضعی عُبید
رندِ زیرک ، شاعر ایران ما
رفته اند ابرو بگیرند کور شد
چشم شعر بی سرو سامان ما
خنده دارد حال و روز شاعری
موش و وضع داخل انبان ما
چونکه از ژن های معیوبند ، پس
شعرشان هم بند بر تنبان ما .
#کوتوال_خندان
تمامِ وزن عالم روی شانه دارم و راهی ،
شَوَم از شهر خود ، شاید که از دل برکشم آهی
کنون شعر دیارم مانده در غربت و مهجور است
هرآنکس شاعری داند و باشد در سخن ، داهی
رفیقان نارفیقان بوده در دل آتشی برپاست
نبودم ارزشی یا اعتباری ، قدرِ یک کاهی
تعارف بود از رندان و از من ، مهرورزیدن
زمانی یافتم خود را که بودم در تهِ چاهی
ستون پنجم دشمن میان لشکر من بود
کجا یک ذرّه قدرت بهر تصمیمی و همراهی؟
بخودخواهی نهاده دست در دستان که آب و رو
به یغما برده و خندیده در خلوت به گهگاهی
شدم بازیچه ی یک لشکر از سرباز ورزیده
رَوَم از کشورم تبعید ،نباشم شاهِ خودخواهی
دگر کافیست شِکوِه،میشوم راهی که شاید هم
کنم در گوشه ی خود با قلم از شعر خونخواهی .
فرقون شده گاری
باشد کرونا فراری از خنده ی تو
فرقون شده مثل گاری از خنده ی تو
دل درد گرفته اند و آفتابه به دست
شادی شده اشک زاری از خنده ی تو
#کوتوال_خندان
تمامِ وزن عالم روی شانه دارم و راهی ،
شَوَم از شهر خود ، شاید که از دل برکشم آهی
کنون شعر دیارم مانده در غربت و مهجور است
هرآنکس شاعری داند و باشد در سخن ، داهی
رفیقان نارفیقان بوده در دل آتشی برپاست
نبودم ارزشی یا اعتباری ، قدرِ یک کاهی
تعارف بود از رندان و از من ، مهرورزیدن
زمانی یافتم خود را که بودم در تهِ چاهی
ستون پنجم دشمن میان لشکر من بود
کجا یک ذرّه قدرت بهر تصمیمی و همراهی؟
بخودخواهی نهاده دست در دستان که آب و رو
به یغما برده و خندیده در خلوت به گهگاهی
شدم بازیچه ی یک لشکر از سرباز ورزیده
رَوَم از کشورم تبعید ،نباشم شاهِ خودخواهی
دگر کافیست شِکوِه،میشوم راهی که شاید هم
کنم در گوشه ی خود با قلم از شعر خونخواهی .
علّت واقعه بود کُرنا
این زمان روزگار موج ریا
خودنمائی چنان چو اوج ریا
شسته شد دست مردمان از جان
علّت واقعه بود کرونا
که فرستاده شد از آمریکا
همه ی فتنه ها هم از آنها
عالمی روشن است و فهمیده
غیر از این هرسخن دگر بیجا
گر توجّه شود به جان سخن
حرف من میکند به پا غوغا
هرکه آن را گرفته می داند
مرگ انسان برایشان رویا
در خیال چپاولی تازه
از ترامپ است این کلک برپا
غافل است از عدالت خالق
این جهان است مکر و مکرو الله
همگان در فشار و در سختی
از کرونا امید بی معنا
گشته حال زمانه نامیزان
گفته میزان خودش از آن حرفا
همه در حبس خانگی هستیم
ترس ما شد بلای ما حالا
واقع مطلب این زمان اینست
تکیه گاه پدر پسر نه ، عصا ..
تمامِ وزن عالم روی شانه دارم و راهی ،
شَوَم از شهر خود ، شاید که از دل برکشم آهی
کنون شعر دیارم مانده در غربت و مهجور است
هرآنکس شاعری داند و باشد در سخن ، داهی
رفیقان نارفیقان بوده در دل آتشی برپاست
نبودم ارزشی یا اعتباری ، قدرِ یک کاهی
تعارف بود از رندان و از من ، مهرورزیدن
زمانی یافتم خود را که بودم در تهِ چاهی
ستون پنجم دشمن میان لشکر من بود
کجا یک ذرّه قدرت بهر تصمیمی و همراهی؟
بخودخواهی نهاده دست در دستان که آب و رو
به یغما برده و خندیده در خلوت به گهگاهی
شدم بازیچه ی یک لشکر از سرباز ورزیده
رَوَم از کشورم تبعید ،نباشم شاهِ خودخواهی
دگر کافیست شِکوِه،میشوم راهی که شاید هم
کنم در گوشه ی خود با قلم از شعر خونخواهی .
دهن کجی
بودی تب تندی که عرق می کردی
وقتی که دهن کجی به حق میکردی
ایکاش نشسته گوشه ای در خلوت
تاریخ گذشته را ورق می کردی .
تمامِ وزن عالم روی شانه دارم و راهی ،
شَوَم از شهر خود ، شاید که از دل برکشم آهی
کنون شعر دیارم مانده در غربت و مهجور است
هرآنکس شاعری داند و باشد در سخن ، داهی
رفیقان نارفیقان بوده در دل آتشی برپاست
نبودم ارزشی یا اعتباری ، قدرِ یک کاهی
تعارف بود از رندان و از من ، مهرورزیدن
زمانی یافتم خود را که بودم در تهِ چاهی
ستون پنجم دشمن میان لشکر من بود
کجا یک ذرّه قدرت بهر تصمیمی و همراهی؟
بخودخواهی نهاده دست در دستان که آب و رو
به یغما برده و خندیده در خلوت به گهگاهی
شدم بازیچه ی یک لشکر از سرباز ورزیده
رَوَم از کشورم تبعید ،نباشم شاهِ خودخواهی
دگر کافیست شِکوِه،میشوم راهی که شاید هم
کنم در گوشه ی خود با قلم از شعر خونخواهی .
گچ از نگاه گرسنه پنیر می ماند
دل و دماغ زمانه به قیر می ماند
برای خسته زمین چون حریر می ماند
در این زمان قرنطینه های اجباری
گچ از نگاه گرسنه پنیر می ماند .
تمامِ وزن عالم روی شانه دارم و راهی ،
شَوَم از شهر خود ، شاید که از دل برکشم آهی
کنون شعر دیارم مانده در غربت و مهجور است
هرآنکس شاعری داند و باشد در سخن ، داهی
رفیقان نارفیقان بوده در دل آتشی برپاست
نبودم ارزشی یا اعتباری ، قدرِ یک کاهی
تعارف بود از رندان و از من ، مهرورزیدن
زمانی یافتم خود را که بودم در تهِ چاهی
ستون پنجم دشمن میان لشکر من بود
کجا یک ذرّه قدرت بهر تصمیمی و همراهی؟
بخودخواهی نهاده دست در دستان که آب و رو
به یغما برده و خندیده در خلوت به گهگاهی
شدم بازیچه ی یک لشکر از سرباز ورزیده
رَوَم از کشورم تبعید ،نباشم شاهِ خودخواهی
دگر کافیست شِکوِه،میشوم راهی که شاید هم
کنم در گوشه ی خود با قلم از شعر خونخواهی .
رفته در گورش کرونا
تمامِ وزن عالم روی شانه دارم و راهی ،
شَوَم از شهر خود ، شاید که از دل برکشم آهی
کنون شعر دیارم مانده در غربت و مهجور است
هرآنکس شاعری داند و باشد در سخن ، داهی
رفیقان نارفیقان بوده در دل آتشی برپاست
نبودم ارزشی یا اعتباری ، قدرِ یک کاهی
تعارف بود از رندان و از من ، مهرورزیدن
زمانی یافتم خود را که بودم در تهِ چاهی
ستون پنجم دشمن میان لشکر من بود
کجا یک ذرّه قدرت بهر تصمیمی و همراهی؟
بخودخواهی نهاده دست در دستان که آب و رو
به یغما برده و خندیده در خلوت به گهگاهی
شدم بازیچه ی یک لشکر از سرباز ورزیده
رَوَم از کشورم تبعید ،نباشم شاهِ خودخواهی
دگر کافیست شِکوِه،میشوم راهی که شاید هم
کنم در گوشه ی خود با قلم از شعر خونخواهی .
فولوکس
مکان:tehran
Firuzkuh, Tehran Province, Iran
تمامِ وزن عالم روی شانه دارم و راهی ،
شَوَم از شهر خود ، شاید که از دل برکشم آهی
کنون شعر دیارم مانده در غربت و مهجور است
هرآنکس شاعری داند و باشد در سخن ، داهی
رفیقان نارفیقان بوده در دل آتشی برپاست
نبودم ارزشی یا اعتباری ، قدرِ یک کاهی
تعارف بود از رندان و از من ، مهرورزیدن
زمانی یافتم خود را که بودم در تهِ چاهی
ستون پنجم دشمن میان لشکر من بود
کجا یک ذرّه قدرت بهر تصمیمی و همراهی؟
بخودخواهی نهاده دست در دستان که آب و رو
به یغما برده و خندیده در خلوت به گهگاهی
شدم بازیچه ی یک لشکر از سرباز ورزیده
رَوَم از کشورم تبعید ،نباشم شاهِ خودخواهی
دگر کافیست شِکوِه،میشوم راهی که شاید هم
کنم در گوشه ی خود با قلم از شعر خونخواهی .
اشتراک در:
پستها (Atom)