مثنوی :
خنده داراست کارو بار جهان
خنده داراست کارو بار جهان
خنده کردم من از حکایت آن
خنده گفتم شنیده ای خنده
تو نخوان خنده ،هست تلخنده
مرد دلقک که خنده می آورد
خنده اش مرده زنده می آورد
کارو بارِ خودش حسابی بد
وضع و حالش ز بیحسابی بد
با خودش بود گریه ها میکرد
زندگی مینمود او را سرد
داشت در خانه همسرو فرزند
هر دو ناراضی ،هردو ناخرسند
خود دلقک دلی پر از غم داشت
در دلِ این و آن خوشی میکاشت
ظاهری خنده رو و شاد از او
کارو کسب هردواش کساد از او
صبح تا شام دربدر بود او
ساکن کوچه و گذر بود او
لودگی بود کار او با جوک
کرد مخفی درون او را جوک
شکوه کرد او شبی به خالق خود
گفت از کسری مبلغ خود
حرفهای زیاد زد آنجا
گفت از دردو رنجها ،زیبا
ایخدا ،خالق جهان و همه
تا به کِی رنج و درد سهم منه
دستی از من بگیرو راحت کن
کم بگو تو برو قناعت کن
خسته هستم دگر و بی پولم
نزد فرزندو زن چنان غولم
تو بیا بهر من خدائی کن
آخرکار من رهائی کن
گفت و گفت و زِ گفتنش خسته
دست وپای دل از غمش بسته
و دوباره به کوچه ها رفت او
دست افشان چو نوچه ها رفت او
ناگهان دید پیرمرد مریض
کرد باران زمین آنجا لیز
پیرمرد مریض او را خواند
شانس امشب به خانۀ ما راند
تو مرا تا به درب خانه ببر
بخشش از من شما سپس بنگر
هرچه آن پیرمرد خواهش کرد
دلقک ما خلاف آن میکرد
تاکه آخر نهاد آن بیمار
سر به راهش و رفت در پی کار
شب شدو قاصد از خدا آمد
در محلّه برو بیا آمد
داد زد قاصدو غضب فرمود
دلقکِ بی ادب ادب فرمود
گفت نالایقی و اهل خیال
داد خالق به تو وسیلۀ حال
نشدی همرهش و بد کردی
راه راحت بخود تو سد کردی
خالق ما جهانیان و جهان
چون بخواهد بما کند آسان
زندگی را و امر معاش
با وسیله بود روال معاش
او فرستاد بهر تو اسباب
تو نکردی توجّه بودی خواب
حال دیگر دوباره روز از نو
کی شود خوب جای سوز از نو؟
شرط آن عاقلی و هوشیاری
نه که بیفکری و سبکباری
تو برو بازهم عبادت کن
به قضای خدایت عادت کن
فرصت و قدرت و صفا از اوست
کار از ما و داده ها از اوست
مرد دلقک زخواب خود بیدار
سوخت فرصت وشد از آن بیمار
عهد با خود نمودو پیمانها
که شود عقل حاکمش همه جا
لودگی را نهد به یکسوئی
با تفکّر رود به هر کوئی
کم کمک کار او شده بهتر
کرد با او خدا خدائی تر
خنده آمد بصورت فرزند
همسرش گشت بهر او چون قند
روزگار است و خنده دارد ،چون
راه عالم رونده دارد ، چون
هرکسی مشکل خودش دارد
راه حلّش دهنده داند، چون
احمد یزدانی