سال ها در ره میخانه به پنهان رفتم
رو به آزادی خود از دل زندان رفتم
بوده ام در سفر دور و درازم تنها
در ره عشق تو من با دل و با جان رفتم
یک نگه بر من شوریده بیفکن ای عشق
با خیال تو به بیغوله ی رندان رفتم
هرکجا رفته ام و پرت شدم باکی نیست
چون که من خسته و ناپخته و حیران رفتم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر