Ahmad yazdany

Ahmad yazdany
قلعه فیروزکوه

۱۳۹۵ مرداد ۳, یکشنبه

مــــن شــــدم عـــاشق به ایّام قـدیم
بر لب مــــن روزو شـــب نام ندیــم
داستان عشق من طولانی اســــــت
میدهم اکنون من آن را شرح و بســط
دل درون سینــــه ام آتشفشــــــــان
بهـــر یک دیدار حیــــران جهــــان
روزو شب کارم غم چشمـــــان او
مثل زندانی و در  زنـــدان او
ترس و لرزو وحشتی حاکم ،عجیب
بود دوری قسمت مــــن از حبیـــب
در تن و روحـــم شــــده آتش به پا
چشم من بر معجز از سوی  خـــــدا
از قضا روزی به راهی بود مـــــن
میگذشتم از همان ره نیـــــز هــــم
دوستـــــــانش همــــرهِ او بوده اند
آگه از عشـــــق مــن و او بوده اند
از کنـــــارم رد شــــده با یک نگـاه
کرد دنیـــــــای سفیــــدم را سیــــاه
من که ترســـان بودم از خشم نگار
دیده ام لبخنـــــد بر لبهــــــــای یار
رد شدندو من شدم شــــاه جهــــان
فارغ از بودو نبـــــود این جهــــان
شد زمستان دلـــــم مثــــل بهــــــار
یار خندیدو شدم چــــون نوبهـــــار
کیف کردم غرق خوشحالی شــــدم
لحظه لحظه بهترو عــــالی شــــدم
گـــرچه شد او دور از مـــن ظاهراً
بود نزدیکــــم به مثــــل پیرهـــــن
چند ماهی  فکرو ذکرم وصــــل او
حرف و کارو بارو فکرم وصـل او
یک شب از شبهای سردو پرمـلال
با پدر تعریف کردم روزو حـــــــال
گفتگوهـــا با پدر آغــــــــاز شـــــد
روی بستــــه نزدِ ایشــــان باز شد
تا سرانجام از ســــــر لطف خــــدا
گشتــــــه راضـی تا ببینــــد یار را
مشـکلی دیگــــر در این بازار بود
دختـری دیگـــــــر به پای کار بود
دختــــــــری از بستگان دیگـــــرم
در خیالــــش فکر میکرد او خـرم
فتنــــه هــــا برپا شد از او بارهــا
بهـــر وصلــــم کـــــرد او پندارهـا
جنگ کــــردم مثــــل نادرشاه مــن
تا گرفتم تخت و تاج شــــاه مــــــن
شد به پا غوغا عروسی شــد به پا
هفت روزوشب همه جــشن و صفا
کرده ام بهر رضـــــایــش کارهــــا
تاکــــه آوردم به خــــــانـه یــار را
حال سی چــل سال رفت اندر میان
مینویســم من وصیّت بر کســـــان
ای عــزیزان ای جـــــوانان گلــــم
نازنینان مهـــــرتان و منــزلـــــــم
همسر خود را کنید خود  انتخــاب
هست این امری الهی ، نه سراب
گر در اینجا غفلـت از کس  سر زند
دیر یا زود اســـت شیطـان در زند
میبــــرد تــا آتـــــش دوزخ تــورا
نیست پاسخ بهـــــــر آن کار شما
کرده ای خود نیست تدبیری در آن
میشود عمــــرت جهنّــــم تو بدان
انتخاب همسـر امری خاص هست
عمر تو مثـل درخت و داس هست
داس را با دســت خود بر آن نزن
گر زدی بر پای خود تو دم مــزن
هرکه را زن دیگری کرد انتخـاب
سوخت ، راحـــت نیست خـــواب
در جهنّــــــم می کنــــد او زندگی
گــــــرچه مخفی داردو پوشیدگی
احمدیزدانی

بی نماز

جشن بودو جمع بودند عدّه ای ازدوست ها

شاعری هم بود آنجا، پرافاده ، پر ادا

گفته شد با او که ای شاعر بخوان از شعرِ خود

جابجا شد بر سر جایش، چنین کرد ادّعا

بس که معروفم تمامِ شعرهایم خوانده شد

حفظ و از بهرند ، خواندم من از آنها بارها

در خیالم تا که از شعری بخوانم که کسی،

هیچگاه نشنیده باشد هیچوقت و هیچ جا

یک نفر حاضر جواب از کُنج مجلس داد زد

تو نمازت را بخوان ، هرگز نخواندی هیچ جا .

(کوتوال خندان)

۱۳۹۵ خرداد ۹, یکشنبه

فیروزکوه

گیسوانت شادمهن ، چشمان تو چون ارجمند

ناوک مژگان چو لاسم  ، خنجر ابرو کُمند

اندریه دلبری ، وَزنا وَ زرمان عاشقی

می شود در تو جوان فرتوتِ پیرِ دردمند.

احمد یزدانی

سرخدشت

مژه هایت مثل کلفور و لبت چون #سرخدشت

#لاسمِ چشم تو میبندد از هر دلداده دست

#عمّهِن با غارهای پیچ در پیچش تنت

عالمی دارد تماشای تو با چشمان مست.

#کوتوال
احمد یزدانی

شهر فیروزکوه

شهرِ فیروزکوه ، تو گوئی از طلائی خشت خشت

خُمِده ، ماباد ،زرّیندشت ، هریک یک بهشت

غارِ بورنیک و هرانده ، محورِ گردشگری

خاک کلفور است مثل یک بهشت زیر کشت.

احمد یزدانی
  #کوتوال

لاسم خندان

‌ لاسمِ خندان سرِ راهِ نسیم

گوهرِ کمیاب ، ولیکن یتیم

مثل پلنگی که دو چشمش به راست

غرق تفکّر وَ امید است و بیم

منطقه ویلائی و شیک است و ناز

مردم ساعی و عزیز و فهیم

چاره وَ فکری بکنند عالی است

تا بشود رونق آن چون قدیم

کرده گِله تا که بجنبند زِ جای

گشته به آن پهنه ی زیبا مقیم

میرسد آخر به حقوق خودش

چونکه فریباست و ملک سلیم.

احمد یزدانی

چراغ راهنمائی خراب

چهار راهی بود و یک دیوانه با یک ظرف آب

آب می داد او چراغ راهنمائیِ  خراب

عاقلی پرسید از انگیزه اش ،پاسخ شنید

آب سبزش میکند ، بیدار خواهد شد ز خواب.

#کوتوال_خندان

خارپشت

 خارپشتی به دل مزرعه ای ،

گفت فرزند چه نرم است تنت؟

نیست ابریشم هندی چون تو

من فدای تو وَ لطفِ سخنت

ناز میکرد برایش فرزند

که بگو باز  ، ببوسم دهنت

از لطافت به تو رفتم مادر

ارثِ نرمیِ من است از بدنت.

#کوتوال_خندان

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۰, جمعه

خواب پریش

خواب دیدند عدّه ای مویِ پریشان مُد شده
دامن بالای زانو در زمستان مُد شده
جینِ آمریکائی و سیگارِ برگ و لاس وگاس
روزها کاباره و شب چاله میدان مدشده
در بوتیکهای خیابان فرشته ، پارک وی
مارک وِرساچی بجای جنس تایوان مُد شده
باز دعوای ژیگولها در تاترو سینما
خنجر ابرو بجای کارد زنجان مد شده
رقص دختر با پسر در دیسکو و گوشه کنار
عشق پیری در میان پیرمردان مد شده
لرزه بعد از خربزه شد یک برند شادو لوکس
مِی زدن در کافه ی نبش خیابان مد شده
آنقَدَر محصول آورده درخت ده ،از آن
میوه های نوبرانه مُفت و ارزان مد شده
تا که از خوشحالی از جاشان پریدند توی خواب
گفته اند خواب پریش شهروندان مد شده.
طنز
از دفتر کوتوال خندان
Ahmad Yazdany

۱۳۹۵ اردیبهشت ۳, جمعه

هستم آزاد و رها

هستم آزاد و رها از هیاهو و جدال
راحتم از دنیا ، وتمنّا و خیال
حال خوبی دارم ،صبح بر میخیزم
تن و روحم را در ،قبله می انگیزم
همسرم بیدارست،چای وصبحانه براست
سفرۀ کوچک ما، غرق شادی وصفاست
من و او از آغاز ،همرهِ هم بودیم
یاورِهم وقت، شادی و غم بودیم
هرچه من میگفتم ،او وفا میورزید
هرچه ایشان میگفت ،به بها می ارزید
ثمر بودن ما ،حاصلش فرزندان
خالقم راضی باد از تمام آنان
عشق ما ایران است،مادر آن میگردیم
دل به هرگوشۀ آن ،باسفر میبندیم
ثروت بسیار است با قناعت با ما
بی قناعت حتماً، شاه هم هست گدا
از تظاهر دلخور،ساده ودلشادم
هرچه دستم آمد، بهر قلبم دادم
راضیم از عمرم ،صبر دارم وشکیب                                      
عاشق او هستم ،حضرتِ یار ،حبیب
اعتقادم این است، زندگی شیرین است
رنج و شادی باهم ،لذّتش در این است
احمدیزدانی
Ahmad yazdany

برگرفته از وبلاگ kootevall.blog.ir خودم Ahmad yazdany

۱۳۹۴ اسفند ۱۵, شنبه

دام دام دیم

هرصبح بخدمت رفیقان تعظیم
یارانِ گروهِ تلگرام و بیسیم
افسانه ی کودکی محقّق گشته
در پوست دگر چگونه ما می گنجیم
یک دکمه بزن سوارِ امواج بشو
هرجا که دلت خواست برو با تنظیم
یک وِرد بخوان ،بگو شِزِم تا فوراً
حاضر شود هرچه خواستی،لام تا میم
لبخند بزن رفیقِ دنیایِ مجاز
ماهم الکی خوشیم و از آن شادیم
درگیرِ غمِ زمانه هستیم همه
همراهِ همیم و بر اجل میخندیم
لاتانِ خراب و در به در با امواج
هستند چو رستمِ زمان ؛دام دام دیم
احمدیزدانی
کوتوالِ خندان
#طنز#عشق#خنده

عمق چاه

رای می دهم به عمقِ چاه
رای میدهم به چشم ؛نگاه
رای میدهم به مُردنم
رای میدهم به دردو آه.
کوتوال خندان


دکتر

گفت دکتر به یک مریض ؛ آقا
بخور از این دول تو روزی چند
با سه قاشق شروع بکن از آن
تا شود دردهای تو لبخند
گفت بیمار ؛ ای طبیب عزیز
توی منزل فقط دو قاشق هست
با دو قاشق سه تا چگونه خورند؟
کوتوال خندان

۱۳۹۴ دی ۱۹, شنبه

شکوه ها دارم من از تو؛ بهترینِ یادها
مثلِ گُل پژمردم از بادِتو با فریادها
آمدی روشن شد ازتو قلب و جان و دیده ام
گفتی از شیرینیِ عشق و غمِ فرهادها
راندی از دنیای غمگینم صدای جغدرا
باخودت آوردی از عشّاق دوران یادها
از وفا و عشق و مستی داستان ها گفته ای
لشکرغم شد فراری؛ گفتگواز شاد ها
ازتلاش و همّتم گفتی سخن؛ باوعده ها
تاکه دردامت غنودم ؛کرده استبدادها
بانگاهِ بر رقیبان تیر بر قلبم زدی
کاخ رویایم شد از دستت خراب آبادها
حاکم قلبم شدی کردی چپاول را شروع
کارهای تو به مثل حقّه ی شیّادها
منتظر هستم ببینم مبتلا گشتی به بد
تار بر جانت نهد چون عنکبوت الحادها
کوتوال