Ahmad yazdany

Ahmad yazdany
قلعه فیروزکوه

۱۳۹۴ مهر ۱۸, شنبه

طنز کوتوال



گاو دارم ، پلنـــــگ هـــم ایضاً

شوخ هستم و شنگ هــم ایضاً

از همــــه داشتن و دارم هـــــا

یک کمـی هم ملنگ هم ، ایضاً


حــــرف میزد و راه میرفت او

تخته گاز سوی چاه میرفت او

چند نفــر پشت سر هوایش را

داشته ، بی هــــوا میرفـــت او


زنِ همسایه آمــــــد از راهـــی

سَـرو قــــدّو بلنـــــــدبالائـــــی

گفــــت آقــــا بمـــن بگو قیمت

تا بسنجــــــم بـه آن تـوانائـــی


گفـــت چوبدار که ، قابلی ناره

گــــرچــــه کارم کســادِ وَ زاره

از بـرای گـــــروه زیبــــــایـان

کی سخن یا که حرف پول آره؟


هرچه زن گفت او جوابش داد

با زبان بدش عــــــذابـــش داد

ناگهان آن میانه شوهـــــرِ زن

با کتک فاکتورو حســابش داد


شد در آنجـا میــانشان دعـــوا

با کتــــک کـــــاری زیــادی تـا

با خبر شــد کلانتـــــری آقـــــا

برد زنــدان تمـــــام آنهــــــا را
احمد
کوتوال خندان




سکته



نازنین ،  پشت چــراغ قـــرمز و با فاصله

دیدمــــــت ، با رفتنت کُلِّ خیابان بسته شد

از پلیس چـــــارراه دلبردی و از عـــابران

در صفِ تاکسی نگاهِ مردم از تو خسته شد

یک مدیرو چار مامورو دو تا بقّال شهـــــر

سهمشان از دیدنِ رویِ قشنگت سکته شــد

بس کن و دیگر نیا تویِ خیابونهای شهـــر

چشم مردم چارتا از پسته ی در بسته شـــد
کوتوال خندان

بخندیم

بست لبخنــد تو مسیر مرا

شده مفتونِ این سگِ زیبا

راهیــم رو بسوی دیدارت

بگذارند اگر مـــــرا سگها
کوتوال خندان

۱۳۹۴ مهر ۱۶, پنجشنبه

جوانی

دوستانی دلخوش و راهی خراب
فارغ از سرما و سوز آفتاب
بیخیال از دردو داغِ مردمان
شادمان و بیغم و رو به سراب

نشئه و بیدردو سرتاپا گناه
بوده از فرط گناه بیراه ، راه
بی غمانِ بی غمانِ بی غمان
غرقِ گمراهی ،بظاهر سر به راه

پول چون کاغذ بدونِ هربها
خرجها بیهوده بود و بی هوا
از پدرها ما گریزان بوده ایم
مادران دلخوش و پشتیبانِ ما

اندک اندک نوجوانی شد تمام
شخصیّت تثبیت شد در ننگ و نام
شسته دست از دفترو درس و کتاب
مانده هر آغاز از ما ناتمام

باجوانی واردِ عالم شدیم
یک به یک افتاده از ما ،کم شدیم
هر سقوطی از گناه آغاز شد
بر ضمیر زندگی ماتم شدیم

انقلاب آمد به ما خدمت نمود
راه را روشن و با حکمت نمود
دسته ای از او جدا ، کرده سقوط
مرگ عرض اندام با قدرت نمود

من ولی دارم حکایت بیشتر
دستِ حقِّ او به من زد نیشتر
نورِ او تابید بر جان و دلم
فارغ از غیرو به او من خویش تر

بین راه افتاد چون بارِ کَجَم
شد رها روحم و دنیایِ لَجَم
هستیم شد غرقِ نورِ ماهتاب
داد خالق نوش از جامِ حَجَم

رفته بوئیدم گلاب کعبه را
خوردم از زمزم من آبِ توبه را
جسم و جانم پاک شد از لطف او
حس نمودم آفتاب توبه را

در به پاکی ها گشودم روزو شب
کسبِ پاکیزه نمودم روزو شب
خورده فرزندانِ من رزقِ حلال
خالقِ خود را ستودم روزو شب

حالیه در گوشه ای آرام ، من
سربه زیرو بنده هستم ، رام من
می نویسم خاطراتِ رفته را
مست از جامِ قلم شد کامِ من
احمدیزدانی


برگرفته از وبلاگ kootevall.blog.ir خودم Ahmad yazdany